آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
آناهیدآناهید، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

لحظه هاي ناب كودكي

یک روز معمولی با آرتین(2)...

اول یکم به وسایل مامان دست میرنی یکم کتاب میخونیم(البته تمام کتابهات و باید دونه دونه در بیارم و به انتخاب خودت بخونم) این کتاب پر از عکس بچه هاست و شما عاشقشی مجموعه تدی   ایجا هم بازی این و نندازی (این دفعه با بادکنک )که بادکنک گیر کرد به پاتو افتادی چون میتونی صفحه های کتاب و در بیاری کلی از این کتاب خوشت میآد اومدیم بریم تو آشپزونه یه چیزی بخوریم میون راه یکم ماشین بازی کردی بعد خوردن چندتا مغز بادوم توپ بازی هم کردیم...
6 شهريور 1392

عکس های گل پسر..

آرتین و ببر... چهارشنبه عمه مریم به مناسبت تولدش دوستاشو تیراژه دعوت کرده بود و ماهم رفتیم. برای سن شما چندتا بازی بیشتر نداشت ولی فکر کنم بهت خوش گذشت اینجا میخواستی توپت و بگیری عاشقتونم   ادامه مطلب یادت نره مامان آرتین و کتاب سفره ای این تخم کیه؟ آرتین در حال نگاه کردن به عکس ها خود ...
2 شهريور 1392

یک بعد از ظهر با پدر...

گوگولی مامان ،دیروز بعد از ظهر بابایی شما رو برد تو حیاط تا من که در 48 ساعت گذشته فقط 5 ساعت خوابیده بودم(البته به لطف شما،آخه چند شبه که خوب نمیخوابی )  یه استراحت کوچولو بکنم. بابایی کلی عکس از شما گرفته که برات میذارم: برای دیدن بقیه عکس ها بدو برو ادامه مطلب... اینم دوتا عکس خیلی هنری بابایی از اینکه اینقدر به من خوش گذشت ممنونتم و دوست دارم پ.ن: جمعه با بابا افشین و دوس ت بابا رفتیم سیرک پهلوان خلیل عقاب و آرتین کلی بهش خوش گذشت،اونجا برنامه های جورواجور داش...
27 مرداد 1392

پنج شنبه های شیرین

عزیز مادر ،چند هفته ای هست که آقا آرسام بدلیلی صبح های پنج شنبه مهمون باباجون مصطفی اینا هست و شما هم که عاشق آرسام جون وقتی صدای باباجون مصطفی با آرسام و از راه پله میشنوی دیگه نگه داشتنت تو خونه کار غیر ممکنیه و همیشه خیلی زود باید بریم پیش آرسام جووووووون.   امروز صبح تو خواب و بیداری داشتی شیر میخوردی که صدای آرسام و از تو حیاط شنیدی ،انقدرخوشحال شدی که قابل بیان نیست و زود بلند شدی از تخت اومدی پایین و طبق عادت همیشگی با من بای بای کردی و به سمت درِ خونه تاتی کنان حرکت کردی و از اونجا که هنوز صبحانه نخورده بودی مجبور شدم برات سی دی مورد علاقتو (بیبی برین)بذارم تا اول صبحانه بخوری بعد بریم پایین. ...
25 مرداد 1392

این روزها...

سلام عزیز دل مامان .هر روز شیرین تر میشی و یه کار جدید یاد میگیری ،با حرف زدنت و کارایی که میکنی قند تو دل من و بابا افشین آب میشه .بیش از حد تصور برامون عزیزی و خدارو برای وجود نازنینت هزار بار شکر میکنم. آرتین جونم،یادگرفتی نماز میخونی و هر روز وقتی نماز میخونیم شما هم میآی کنار من میشینی و الله و اکبر میکنی(قشنگ دستاتو میاری بالا کنار گوشت و بعد میاری پایین) بعداز غذا خوردن بهت میگم آرتین خدارو بابات نعمت هاش شکر کردی و شما دستاتو میآری بالا(عاشق این دنیای ساده و پاکتم) عاشق بکوب بکوبی و هرچی دستت میاد(مخصوصاً موبایل بیچاره بابا افشین) محکم میکوبی زمین و از این کارتم کلی لذت میبری همه اعضای خانواده حتی رهام کوچولو ر...
23 مرداد 1392

این روزها...

قشنگ مامان از کارای جدیدت بگم که کلاً خیلی با پیام های بازرگانی حال میکنی مخصوصاً آهنگ شامپو گلرنگ و بستنی پاندا هر کجا باشی تند خودتو میرسونی پای تی وی و شروع میکنی به قر دادن و رقصیدن و دست زدن دیگه اینکه گلم یاد گرفتی از پله ها بالا میری و اصرار فراوان داری که پله هارو خودت بالا و پایین کنی منم که عاشق این کاراتم فقط پشت سرت میآم تا خدایی نکرده یه وقت نخوری زمین عروسکم یکی دیگه از دندوناتم در اومد(نیش بالا سمت چپ) و دندون بعدی هم تو راهه کلی برای در آوردن این دوتا دندونت اذیت شدی و درد کشیدی.مامان فدای تو بشههههههههه. پسر دلبندم دیروز این ماشین اتوبوس و که در حال حرکت آهنگ میزنه و رو برای اولین  بار بر...
22 مرداد 1392

این روزها...

اول از همه باید عید سعید فطرو به همه دوستان عزیزم که لطف کردن برام پیام فرستادن تبریک بگم. چند روز گذشته یه سفر کوچولو داشتیم به شمال و ویلای بابایی ، بعد تقریباً دو سال همه خانواده دور هم جمع شدیم و تولد مامانی و جشن گرفتیم.جای همه خالی کلی بهمون خوش گذشت و آرتین کلی رقصید و در امر رقص پیشرفت های قابل توجهی پیدا کرده و بشکن میزنه و دستاشم یه جوری تکون میده که نگو(قشنگ از مچ یه نیم دایره میزنه و بعضی وقتا هم انگشتای دوتا دستاشو داخل هم میکنه و موج میده)البته من هنوز موندم از  کی رقصیدن و یاد گرفته کیک تولد مامانی رفتیم دیزی بخوریم تا غذا آماده بشه کلی همه جارو بهم ریختی بابا افش...
20 مرداد 1392

خونه مامانی

چند روز پیش خونه مامانی بودیم و خاله سمیه در حال درس خوندن بود که شما رفتی تو اتاق و با پافشاری فراوان موفق شدی تا روی میز خاله بشینی کلاًدر حال برطرف کردن حس کنجکاویت بودی گلم. اینجا خاله ماژیک و از دستت گرفت اینجا دوباره ماژیک و بهت دار ما بعد از مهمونی مامانی درحال جمع و جور کردن خونه بودیم و پسرم در حال بازیگوشی و از آنجا که خودت مستقل شدی و راه میری دیگه با ما کاری نداشتی و به همه جای خونه سرک میکشیدی . همه چیز. میذاشتی تو دهنت ،عمه جون(عمه مامانی)مراقبت شمارو بر عهده گرفت بود و تا اینکه دیدم عمه جون شما گوگولی مامان و اینطوری نشونده رو مبل تا دیگه تکون نخوری بعد از کلی با...
9 مرداد 1392