این روزها...
قشنگ مامان از کارای جدیدت بگم که کلاً خیلی با پیام های بازرگانی حال میکنی مخصوصاً آهنگ شامپو گلرنگ و بستنی پاندا هر کجا باشی تند خودتو میرسونی پای تی وی و شروع میکنی به قر دادن و رقصیدن و دست زدن
دیگه اینکه گلم یاد گرفتی از پله ها بالا میری و اصرار فراوان داری که پله هارو خودت بالا و پایین کنی منم که عاشق این کاراتم فقط پشت سرت میآم تا خدایی نکرده یه وقت نخوری زمین
عروسکم یکی دیگه از دندوناتم در اومد(نیش بالا سمت چپ) و دندون بعدی هم تو راهه کلی برای در آوردن این دوتا دندونت اذیت شدی و درد کشیدی.مامان فدای تو بشههههههههه.
پسر دلبندم دیروز این ماشین اتوبوس و که در حال حرکت آهنگ میزنه و رو برای اولین بار برات روشن کردم اولش خوشت اومد و با دقت تمام نگاه میکردی ولی یک مرتبه شروع به بوق زدن کرد گریه کردی و منم خاموشش کردم و حالا فقط باهاش بازی میکنی (بدون آهنگ و از قسمت تلفنش میگیریش و تو خونه راه میری)
باهوش من، آدمک های داخل ماشینت وقتی ماشین حرکت میکنه تکون میخورن داری اونارو نگاه میکنی
وروجک دوست داشتنیم،دیشب بابا افشین میخواست ظرف هارو بذاره تو ماشین ظرفشویی یک لحظه از شما غافل شدیم اینطوری شد:
همه زندگیم،امروز اومدم ظرف شویی مرتب کنم شما جای قاشق چنگال و برداشتی و بعد از خالی کردن قاشق ها کاردهای ست مسافرتی و گذاشتی داخل اون
آرتین و خانم کوچولو . جوجه طلا:
میخواستی عروسک خانم کوچولو رو برداری انگار که جوجه طلا جلو دست پات باشه اول اونو برداشتی انداختی رو تختت و بعد خانم کوچولو از پاهاش برداشتی
با وجود فرشته دوست داشتنی مثل تو .دیگه چی میتونم از خدا بخوام جز سلامتی و عاقبت بخیری عزیز دلم.