این روزها...
اول از همه باید عید سعید فطرو به همه دوستان عزیزم که لطف کردن برام پیام فرستادن تبریک بگم.
چند روز گذشته یه سفر کوچولو داشتیم به شمال و ویلای بابایی ، بعد تقریباً دو سال همه خانواده دور هم جمع شدیم و تولد مامانی و جشن گرفتیم.جای همه خالی کلی بهمون خوش گذشت و آرتین کلی رقصید و در امر رقص پیشرفت های قابل توجهی پیدا کرده و بشکن میزنه و دستاشم یه جوری تکون میده که نگو(قشنگ از مچ یه نیم دایره میزنه و بعضی وقتا هم انگشتای دوتا دستاشو داخل هم میکنه و موج میده)البته من هنوز موندم از کی رقصیدن و یاد گرفته
کیک تولد مامانی
رفتیم دیزی بخوریم تا غذا آماده بشه کلی همه جارو بهم ریختی
بابا افشین برای اینکه کلیدو نزاری دهنت از خود گذشتگی کرد و انگشتشو گذاشت دهنت و شما یه گاز محکم ازش گرفتی(گازات خیلی محکم و درد آوره)
تو این سفر کلی تجربه های جدید کسب کردی جوجه بوقلمون و گوسفند و سگ و غاز و قورباغه و خرچنگ دیدی که کلی با دیدن هر کدومشون خوشحال میشدی و دست میزدی.
کلاًسعی دارم هوش طبیعت گرا تو پرورش بدم و حواست و به تمام عناصر طبیعت جلب کنم تو شمال پابرهنه راه میرفتی و به گلها و خاک و سبزه و آب دست میزدی تا تجربه ای جدید کسب کنی و چقدر هم با لمس اونا خوشحال میشدی و ذوق میکردی.
ما رفتیم خونه یکی از اقوام مهمونی از آنجا که جناب عالی در خونه رو ول نمیکردی و همش بازو بستش میکردی مجبور شدیم همگی تو حیاط بشینیم
با دیدن گوسفندها آمدی بیرون از خونه که بری دنبالشون