آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
آناهیدآناهید، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

لحظه هاي ناب كودكي

آرتین یعنی زندگی

منو با خنده هات ببر تا ته دیوونه شدن                                                از ته دل داد میزنم خیلی عزیزی واسه من   خاله مائده یه مجلسی نذر داشت و با بهتر شدن شما ما هم شرکت کردیم(از صبح رفتیم و تا قبل از اینکه مهمونها بیان ما برگشتیم خونه) پانته آ جونم اونجا بود وکلی با هم بازی کردین .در ابتدای ورود پانته آ خانم هر چی میگرفت زود میرفتی از دستش میگرفتی و اون هم تفلکی هیچی نمیگفت و میرف...
25 آذر 1392

تولد آرسام

پنج شنبه تولد آرسام جون که در قلعه سحر آمیز پارک ارم برگزار شد دعوت بودیم به پسر شیرین ما خیلی خیلی خوش گذشت .. از آقایی آرتین هر چی بگم کم گفتم .در تمام مدت مهمونی مثل پسرهای خوب بازی میکرد و از بودن در کنار آرسام و بچه های دیگه لذت میبرد. آرتین بدو ورود سعی در بالا رفتن از صندلی شادی بچه ها و البته بودن آرتین در جمع آنها(دندون های آسیاب آرتین دارن در میان و به خاطر همین دستش تو دهنشه) مثل پسر خوب داره میوه اش رو میخوره دالی بدو بیا ادامه مطلب.. بچه ها و  کیک تولد نوش جونت مامان برای اولین بار عکس شرک و میدید و با تعجب به فیونا اشاره میکرد و با دیدین گربه شرک میگفت...
11 آبان 1392

سفر شمال

 نزدیک خونه بابایی یه رودخونه بود و شمارو بردیم تماشا... فدای تو بشم که تکیه گاه شدی برای رهام که نیفته شروع کردی سنگ هارو انداختن تو آب و وقتی سنگ میافتاد تو آب و صدای دوب میداد خوشت میآمد ...
28 مهر 1392

سفر شمال

مامانی سلام ،تو تعطیلات عید قربان به همراه بابا افشین رفتیم شمال و خیلی خیلی خوش گذروندیم. خداروشکر تعداد بچه های همسنت تو فامیل نسبتاً زیاده شما هر سری که میریم شمال حسابی با دوستات بازی میکنی. جدیداً اخم کردن و یاد گرفتی و زمانی که چیزی و دوست نداریبا اخم و خیلی جدی نگاه میکنی ،من عاشق اون نگاهتم... اینجا میخواستی بری بالا و من در حال عکس گرفتن از شما بودم و برگشتی اینطوری نگام کردی و گفتی ابین (منو مام صدا میزنی ولی در بعضی مواقع من تغیر کاربری میدم و اسمم میشه اَبین-به بابا افشین میگی افین و به من میگی ابین )که بیا بریم بالا بقیه عکس ها در ادامه مطلب... رفتیم تو تراس و شما داری میری بالای تخ...
28 مهر 1392

شیرین کاریها

سلام پسر باهوشم. عزیز مامان یکم از شیرین کاریهات تو خیابون برات بگم : وقتی با هم دوتایی میریم بیرون  کنترل کردن شما یکم برام سخت شده گاهی وقتها سرتونو میندازی پایین و میری داخل یه مغازه ای و آدم هارو نگاه میکنی و بعد که حس کنجکاویت برطرف شد باهاشون بای بای میکنی و میآی بیرون اغلب اوقات یه مسیر 10 دقیقه ای و با این حس کنجکاویت ما نیم ساعت طی میکنیم مامان فدای شیرین زبونیات بشه،اگه شب بریم بیرون و ماه هم تو آسمون باشه ،شما دیگه زمین و جلوی پاتو نگاه نمیکنی و همینطوری به ماه اشاره میکنی و میگی،ماااا ماااا(چند شب پیش با عمه تو ماشین بودیم و ماه هم تو آسمون و شما هی میگفتی عمه ماااا عمه مااا و به آسمون اشاره میکردی) پسر ور...
21 مهر 1392

آرتین و پارک ساحلی دارآباد

جند روز پیش به همراه خاله مائده رفتیم پارک ساحلی دارآباد -واقعاً دلیل این نام گذاری و نفهمیدم -یکم برای ما که کالسکه داشتیم سخت بود ولی به پسری کلی خوش گذشت اینجا روی پلی هستیم که دو قسمت پارک وبه وصل میکنه زیر پامونم رودخونه بود یه تخته سنگ بزرگ بود که شما وقتی بالای اون ایستادی کلی ذوق کردی اینجا هم جویی سنگی درست کرده بودن اما آب توش نبود و شما مشغول چراغ های رنگی داخل آبنمایی-همونطور که تو عکس معلومه کل سطح اونجا سنگ بود و شما از اینکه روی این سنگ ها راه بری اذت میبردی و گای اوقات هم جو گیر میشدی و بر سرعتت اضافه میکردی و تند و تند روی این سنگ ها راه میرفتی انقدر راه رفتن روی اونها برات لذت بخش بود که حاضر نمیشدی...
15 مهر 1392

بدون شرح

عزیزترینم روزها یکی پس از دیگری میاد و میره شما هر روز بزرگتر و باهوش تر میشی مامان فدای شیرین کاریهات بشه که تو اینقدر عسلی دووووووست دارم ، دوووووووووست دارم ، دووووووووووووووووست دارم   ...
9 مهر 1392