آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
آناهیدآناهید، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

لحظه هاي ناب كودكي

تله کابین توچال

امروز با دوتا مامان بزرگها و بابا افشین و عمه مریم رفتیم توچال.اولش خیلی برای سوار شدن تله کابین تو صف موندیم و یکم بهانه گرفتی و داشتی خسته میشدی که نوبت ما شد سوار تله کابین شدیم. با کنجکاوی خاصی تمام دورو برت و نگاه میکردی و می خواستی از همه چیزهای دوروبرت سر در بیاری ، وقتی تو کابین بودیم با شدت خودت و عقب و جلو میکردی و پایین و که میدیدی هی میگفتی اِاِاِاِه(تعجبی) واسه خودت دست میزدی و خلاصه علامت سوال بودی. تصمیم داشتیم تا ایستگاه 7بریم ولی تا ایستگاه 5 بیشتر نرفتیم .تو ایستگاه 5کارگرهای تلکابین و همچنین یکی از کوهنوردها به ماگفتند ممکنه برای گوگولی مامان خطرناک باشه و حالت بد بشه و بنابر این یکم تو همون ایستگاه 5...
31 خرداد 1392

یک روز با پسر عمو

سلام مامانی .امروز کلی بهت خوش گذشت. بیدار شدن امروز صبح شما مصادف شد با آمدن آرسام به خونه باباجون و شما که حواست جمع فهمیدی آرسام اومده و باباجونم خونه هست رفتی دم در و هی من و صدا میکردی و به در اشاره میکردی که ببرمت پایین و از اونجا که این همه اشتیاق و برای دیدن آرسام تو شما دیدم ،مجبور شدم ببرمت پایین. با دیدن آرسام و باباجون شروع کردی به سرو صدا یعنی باباجون بغلت کنه و این شد که جناب عالی 1 ساعت پایین بودی و با آرسام کلی بازی کردی اینجا سوار دوچرخه شدید: وقتی اومدی خونه خوابیدی البته یکم متفاوت حدود ساعت 6 بعد از ظهر دوباره با آرسام و باباجون رفتیم پارک نزدیک خونه و وقتی میخواستیم برگردیم چندتا عکس گ...
31 خرداد 1392

آرتین و خانه کودک تماشا

امروز مامان با چندتا از دوستاش قرار گذاشت بره بیرون و چون اونها هم نینی های کوچولو داشتن تصمیم بر این گرفته شد بریم خانه کودک تماشا آقا آرتین ما کلی اونجا بازی کرد و خاله مائده تمام مدت آقا آرتین و همراهی میکرد.(خاله دستت درد نکنه ،آقا رهام هم خواب خواب تشریف داشتن و فقط چندبار برای شیر خوردن بیدار شدن) اینم چندتا عکس از خوش گذرونی آقا پسری. مامانی عاشق این ماشینه شده بودی و از سواری کلی لذت بردی فدای اون ژستت بشم در حال سرسره بازی دلت میخواست بری تو استخر توپ آخه مامان وقتی برعکس بری بالا همین میشه از اونجا که می ترسیدیم تو ترافیک بمونیم مجبور شدیم ...
29 خرداد 1392

روزهای گذشته

جمعه رفتیم خونه مامانی و از اونجایی که شما خونه مامانی آزادی و هر کاری بخوای میکنی مامانی داشت بالکن  میشست و من برای مدت کوتاهی از شما غافل شدم و شما هم از غفلت من کمال استفاده رو کردی و رفتین توبالکن و از اونجایی که عاشق آب بازی هستی نتونستیم بیاریمت تو خونه و این شد آخر و عاقبت کار: اینجا به اینکه مامانی کمکت کنه از شیلنگ آب بخوری راضی نشدی و شیلنگ و از مامان گرفتی و گذاشتی تو دهنت،فکرشو بکن بعد از نیم ساعت آب بازی و خیس آب شدن رضایت دادی بیای تو خونه تا لباساتو عوض کنم شب به همراه خانواده رفتیم پارک ،شما یه گربه دیدی که رفت داخل شمشادا و از اون به بعد همش میخواستی بری گربه پیدا کنی(جدیدا ه...
27 خرداد 1392

عشق تو...

        نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم! نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و مرا آرام میکند! آن عشقی که میگویند تو نیستی ، تو معنایی بالاتر از عشق داری و برای من تنها یک عشقی! ... از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب به آن خیره میشدم! باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده ! قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند! و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم ، و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ...
23 خرداد 1392

اولین قدم

  20خرداد ماه برای اولین بار تونستی بدون کمک چند قدم راه بری .(این قدم هات بین من و بابایی بود بابا افشین دستای کوچولوتو گرفته بود و من صدایت زدم و شما خواستی بیای پیشم بابا افشین دستا تو ول کرد و شما سه قدم برداشتی و رسیدی به من.مامان فدای اون قدمای کوچولوت بشه )  قربونت بررررررررررررم که چقدر ذوق میکردی. از فردا  هر روز با هم تمرین میکنیم. خدا رو شکر پشتکار خوبی داری و خودت سعی میکنی که بدون کمک بایستی.راستی خودت به تنهایی از پله آشپزخونه میای بالا و برای پایین رفتنم میشینی لبه پله دستت و میگیری به مبل و بلند میشی اینارو نوشتم که یادم باشه و یادت باشه که جوجوی مامان کی اولین قدمای زندگیشو برداشته برات ...
21 خرداد 1392

پارک ملت...

امروز بابا افشین زحمت کشیدن ما رو بردن پارک ملت بهمون خیلی خوش گذشت.دستش درد نکنه رفتیم باغ وحشش ، چندتا گوزن و آهو یه گوشه  داشتن استراحت میکردن و تو همون محوطه چندتا بز و بزغاله هم بودن که توجه شما بیشتر به اونا بود تا گوزن ها با دیدن بزغاله ها اینطوری شدی اینجا میخوای بری بگیریش آرتین در حال  دادن نان به بزغاله قفس پرندگانش هم انقدر کثیف بود که هیچی دیده نمیشد و ترجیح دادیم اون سمت نریم اینم یه عکس کنار دریاچه اش پسرمون بر عکس درشکه سواری میکنه عاشقتمممممممممممم   ...
19 خرداد 1392

عکس..

 بعداز ظهر که میشه توخونه بند نمیشی و هی میری دم در و به در میزنی که ببرمت بیرون منم میبرمت تو حیاط تا بازی کنی باباجون شمارو روی دیوار گذاشته و شما در جواب آرتین نور کو؟این کارو کردی.... من فدات بشم مامان شما عاشق توپی شما این نقاشی و خیلی دوست داری و هر وقت میریم خونه مامانی میری در اتاق دایی و مامانی و مجبور میکنی این نقاشیو به شما بده   آخرین روز12 ماهگی: عاااااااشقنمممممممممممم  بخدا یه دونه اییییییییییی ...
19 خرداد 1392

جشن تولد آرتین1

مامانی من و بابا افشین تصمیم گرفتیم واسه امسالت یه تولد کوچولوی خانوادگی بگیریم و بنابر این همه عزیزانمان رو تو این جشن دعوت کردیم. گوگولی مامان شما دقیقا موقع شام خوابت برد و من مجبور شدم برای بریدن کیک و باز کردن کادوها بیدارت کنم(ببیخشید مامانی)وقتی بیدارت کردم و آوردمت پیش مهمونا همش منو بغل کرده بودی و سرت رو شونم بود(آخه خوابت میاومد)ولی وقتی کلاه تولد و بهت دادم یه لبخند بزرگ زدی و خواب از سرت پرید. حضور آرسام پسر عموی عزیزت جشن و پر از شادی و نشاط کرده بود و امیدوارم بهش خوش گذشته باشه.رهام کوچولو هم حضور داشت ولی از اونجا که تازه از سفر اومده بود زیاد سرحال نبود و همین موضوع باعث شد نتونیم یه عکس دونفره ازتون بگیریم . ...
18 خرداد 1392