سفر شمال
مامانی سلام ،تو تعطیلات عید قربان به همراه بابا افشین رفتیم شمال و خیلی خیلی خوش گذروندیم.
خداروشکر تعداد بچه های همسنت تو فامیل نسبتاً زیاده شما هر سری که میریم شمال حسابی با دوستات بازی میکنی.
جدیداً اخم کردن و یاد گرفتی و زمانی که چیزی و دوست نداریبا اخم و خیلی جدی نگاه میکنی ،من عاشق اون نگاهتم...
اینجا میخواستی بری بالا و من در حال عکس گرفتن از شما بودم و برگشتی اینطوری نگام کردی و گفتی ابین (منو مام صدا میزنی ولی در بعضی مواقع من تغیر کاربری میدم و اسمم میشه اَبین-به بابا افشین میگی افین و به من میگی ابین )که بیا بریم بالا
بقیه عکس ها در ادامه مطلب...
رفتیم تو تراس و شما داری میری بالای تخت
یکم استراحت کردی و به بررسی اطراف پرداختی و سعی داشتی از اون گوشه تخت یه چیزی برداری
روز عید بابایی گوسفند قربونی کرد و شما نمیذاشتی گوشت گوسفند و بیاریم داخل خونه و میگفتی بریم تو حیاط و اینجا داری ظرف و بلند میکنی و میگی بریم تو حیاط( بیرون هوا سرد بود و به همین دلیل آوردیم تو خونه)
داشتی بهانه میگرفتی بری بیرون گفتم آرتین میخوای برای رهام جون کتاب بخونی؟شما رفتی کتاب آوردی و داری برای رهام کتاب میخونی(بیشتر برای خودت میخوندی تا رهام)
یکی از بهترین و بیدردسر ترین سرگرمی شما خالی کردن محتویات کیفه و من هم یک سری وسایل مخصوص شمارو میذارم تو کیف و میگم مثلاً آرتین کلاه و بده و شما کلاه و از تو کیف در میآری میدی بهم