این روزها...
عزیزترینم ،
لحظه هایم را به تو میسپارم تا با دست های مهربانت آنرا به شادی در آوری و نگاهم را ادامه ی نگاهت میکنم تا که سرسبزی درخت امید را با هم نظاره گر باشیم.
پسر دوست داشتنیم .هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و کارهایی که تا دیروز برایت سخت و یا غیر ممکن بود و انجام میدی و من از دیدن اینهمه تغیر و پیشرفت در پوست خودم نمیگنجم
از شیرین کاریهات بگم که :
چند روز پیش طبق معمول رفتی سراغ میز تلفن و کشوی پایینی و در آوردی با این تفاوت که دیگه پات و نکردی داخل گودی کشو ایندفعه میخواستی بدون اینکه دستت و بگیری به جایی بری روش و از اونجا که جات یکم تنگ بود تمام سعیتو کردی تا از بین مبل و کامپیوتر کشوی بیچاره را در بیاری و در این راستا 20بار کوبوندیش به کامپیوتر و گوشه مبل البته 3 بار از من درخواست کمک کردی و هر سه بار با این جمله که خودت میتونی انجامش بدی دوباره به کارت ادامه دادی تا اینکه تونستی و بالاخره در آوردیش
بعد از یکم بالا و پایین کردن از روی این سکویی که خودت درست کردی ،دیدم داری میری پشت میز تلفن
و دوبار شروع کردی به بالا و پایین رفتن از روی کشوی بیچاره
شیرین کاری بعدیت ایستادن روی شومینه است:
تا دیروز فقط مینشستی روی شومینه ولی در تاریخ (16/شهریور/92)شما رفتی بالای پله شومینه ایستادی ،میگن وقتی آدم هدف داشته باشه بیشتر سعی میکنه ،برای شما گرفتن سی دی هات که منٍ خوش خیال به هوای اینکه دستت نمیرسه گذاشته بودمشون روی جای دستمال کاغذی روی میز هدف شده بود و با یکم تلاش رفتی بالای پله شومینه و سی دی هات و گرفتی آوردی پایین و وقتی دیدمت برای خودت دست زدی(یعنی که من بگم آفرین پسر گلم)