آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
آناهیدآناهید، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

لحظه هاي ناب كودكي

ماجراهای هفته پیش...

1392/2/14 15:49
436 بازدید
اشتراک گذاری

1-ماجرای آرتین و جشن 40 روزگی رهام:

پنج شنبه هفته پیش جشن 40روزگی آقا رهما پسر خاله جونت بود آقا صدرا و پانتا خانم هم اومده بودن و با شما جمعا 4تا نینی تو جشن حضور داشتن.من از روز قبل رفتم خونه خاله جون که یکم به خاله کمک کنم اما جیگر مامان یه دقیقه نمی خواستی از کنارت بلند بشم و همش می خواستی تو رو هم توانجام کارا شرکت بدم،گوگولی مامان فدات بشم که اینقدر وروجک شدی ،خلاصه تا زمانی که ما اونجا بودیم فقط تونستم تو درست کردن سالاد الویه کمک کنم و اتاق آقا رهام و مرتب کنم (البته زمانی که خواب بودی) خداروشکر خاله سمیه بود مثل همیشه تمام زحمتا افتاد گردن اون و همه کارا رو تنهایی انجام داد(خدا قوت) .ما شب رفتیم خونه مامانی و شما به دلیل درد دندونت و دل درد تمام شب و بیدار بودی گریه میکردی و نزاشتی کسی بخوابه بنابر این تصمیم بر این شد که فردا ما خونه مامانی بمونیم و برای ناهار بریم خونه خاله مائده تا شما صبح استراحت کنی ولی چه کنیم که حس کنجکاوی شما بر تمام حواستان غلبه میکنه و همیشه می خوای از همه چی سر در بیاری و من  تمام مدت تو بغلم ،شما رو تو خونه راه میبردمت تا به همه جا سرک بکشی و با تمام وسایل دو رو برت بازی کنینیشخندلبخند ...

 ظهر رفتیم خونه خاله مائده و شما به محض دیدن بادکنک های روی دیوار شروع کردی به جیغ کشیدن و می خواستی اونارو بگیری و ما مجبور شدیم یه بادکنک بهت بدیم تا ساکت بشی استرس..با دادن بادکنک به شما شروع کردی به گاز گرفتن بادکنک وبه هیج وجه حاظر نبودی بیخیال گاز کرفتن بشی خداییش بادکنکه هم خیلی خوب دوام آورد و نترکید... از اونجا که شب گذشته خوب نخوابیده بودی زیاد سر حال نبودی و تمام مدت بغلت کرده بودم و راه میبردمت.بابا افشین تفلک یه بارقبل اینکه مهمونا بیان اومد ببردت خونه مامانی ولی گریه کردی و دلم نیومد بفرستمت اونجا خلاصه به مدت 20 دقیقه در مهمونی حضور داشتی و دوباره بابایی اومد بردت خونه مامانی به گفته بابا : آنقدر خسته بودی که تو ماشین رو صندلیت خوابت برد و تو خونه هم 2 ساعت کامل بدون بیدار شدن خوابیدی.

پ.ن :تصمیم داشتم برای جشن تولدت یه مهمونی بزرگ بگیرم بعضی از کاراشم کرده بودم ولی وقتی میبینم به خاطر اینکه خیلی بازیگوشی و می خوای از همه چیز سر در بیاری و اگر هم کسی بیاد خونمون کلا نه می خوابی و نه غذا یا شیر میخوری ممکنه به خودت آسیب برسونی و دلیل مهمترم دیدن شما در اون دو روز .نظرم و عوض کردم و یه مهمونی کوچولو با حضور خانواده درجه یک میگیرم تا ایشاالله تولد دو سالگیت...

عکسای جشنم بعدا میزارم...

2-آرتین و تب :

یکشنبه شب ناگهان دمای بدنت بالا رفت وتب کردی(39درجه) و با بابا افشین بردیمت بیمارستان دکتر هم بهت استامینیفون داد و گفت اگه تا دو روز دیگه تبت نیاد پایین باید آزمایش خون بدیناراحت..آخه هیچ یک از علائم سرماخوردگی و  نداشتی فقط دمای بدنت بالا بود و به قول آقا دکتر این تب بدون کانون است خلاصه دو شب گذشت بماند که تو اون مدت چند باری تبت بالا میرفت و مجبور میشدم بزارمت تو وان حمام تا یکم دمای بدنت پایین بیاد (آخه وقتی تب میکنی نمیزاری با دستمال مرطوب خنکت کنم و گریه میکنی) بعد از دو روز کاملا دمای بدنت نرمال شد و ما به همراه بابا افشین خوشحال و خندون رفتیم خونه مامانی برای تبریک روز مادر ،شب که به خونه برگشتیم روی بدنت دونه های ریز قرمز زد ونمیدونی مامان ،با دیدن اونا چه حالی شدم ساعت 12 شب بود و با بابا افشین شمارو دوباره بردیم بیمارستان بعد از معاینه آقای دکتر گفت بدلیل تب بالا این دونه ها رو بدنت ایجاد شده و طبیعی و خوب میشی .خدارو شکر که چیز مهمی نبود ولی تو اون چند روز کلی از لحاظ روحی بهم فشار اومد وناراحت بودم ولی با وجود کمک ها و پشتیبانی بابا افشین این مرحله رو هم پشت سر گذاشتیم...ممنونم عزیزم.

3- تبریک روز معلم:

ممتاز و نمونه شدن برای یکسال است،

 و ماندگار شدن برای یک عمر؛

سلام بر معلمی که هر سال نمونه است و یک عمر ماندگار ...

پدر عزیزم روزت مبارک .


4-آرتین و نمایشگاه کتاب:

جمعه به اتفاق شما و بابا افشین رفتیم  نمایشگاه کتاب و کلی کتاب خریدیم و تو پست بعدی مفصل توضیح میدم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)