عشق من...
اول دبستان که بودیم، بزرگترین مسئله زندگیمون جمع 8 و 9 بود. بزرگترین مسئلهمون این بود که "البته" تشدید داره یا نه. بزرگترین مسئلهمون "خانواده" بود که نمیدونستیم باید بنویسمش "خوانواده" یا نه...
بزرگتر که شدیم وقتی پای جدول ضرب اومد وسط و یه عالمه تاریخ برای حفظ کردن خراب شد روی سرمون تازه فهمیدیم که چه مسائل کوچیکی اون همه برامون بزرگ بوده.
بزرگتر که شدیم همون موقع که حرف کنکور تنمون رو میلرزوند باز هم فهمیدیم که چقدر قبلا همه چیز ساده و پیش پا افتاده بوده. چقدر همه چیز بیاهمیت بوده و ...
حالا این روزها که سالها از زندگیمون گذشته، حالا این روزها که زندگی خوب فشارمون داده و مچالهمون کرده و رُسمون رو کشیده هنوز هم با مسائلی روبهروییم که فکر میکنیم بزرگترین و سختترین مسائل عالمند...
نمیدونم هستند یا نه...
نمیدونم مسئله سلامتی یه عزیز یا مسئله غم و اندوه یه نازنین هم یه روزی، یه جایی تبدیل میشن به مسائل بیاهمیت و کوچیک و ساده؟
این روزها بزرگترین مسئلهم "خانواده" است. خانوادهای که حالا خوب میدونم چه جوری باید بنویسمش ولی هنوز هم خوب نمیدونم که چه جوری باید سر و سامونش بدم و چه جوری از پس مشکلاتش بربیام...
به شما بیسکوییت دادم بخوری :
اول با گوشت کوب له کردی بعد شروع کردی به خوردن
قیافه من وقتی دیدمش و عکس العملم
البته بعد از خوردن بیسکوییت ها با این روش جارو آوردم و با هم باقی مونده بیسکوییت ها رو جارو زدیم (هم خرابکاری میکنه و هم مرتب میکنه)
بازی این روزهات شده سبد مسافرتی و خالی کنی و بری توش بشینی و البته یاد گرفتی میزاریش زیر پاتو میری درجه یخچال و عوض میکنی
فقط برای چند ثانیه نشستی
آقااااااااااااااااا خوش مزه است؟
پ.ن:آرتین یک هفته ای میشه مریضه و سرفه های بد میکنه اینقدر سرفه میکنه که بالا میاره .اوضاع خوبی نداریم برامون دعا کنید