سفر رامسر 4
بعد از برگشتن از تله کابین و استراحت ،مردها رفتن آب گرم و ما خانم ها هم رفتیم موزه کاخ رامسر(فکر کنم اسمش این بود) عکس برداری داخل کاخ ممنوع بود. مامانی شمارو گذاشت روی زمین تا خودت دیوار و بگیری راه بری ولی از آنجا که حس کنجکاوی آرتین خیلی بالاست ،یک مرتبه داخل قسمت ممنوع رفتی و خانمی که اونجا کار میکرد تو رو بغل کرد.خانم مهربونی بود و برای آروم کردنت گذاشتت روی صندلی خودش و به من اجازه داد از شما عکس بگیرم.
گوشه اتاق یک مجسمه بود و شما هی میگفتی ببر ببر (کلماتی که حرف ب دارند را خوب تلفظ میکنی).
داخل حوض روبروی امارت کاخ 4تا ماهی بزرگ بودند که شما میخواستی اونارو بگیری
تو حیاط یه قهوه خونه بود با تصاویر شاهنامه شما کلا تعجب بودی
آرتین در حیاط کاخ
تمام مدت حواست پیش ماهی ها بود
ادامه مطلب یادت نره...
تصمیم بر این شد تا یه سر بریم ویلای بابایی تا به یک سری از کارهاش برسه و از اونجا که می خواستم دوباره ببرمت دریا گفتیم تو راه برگشت دریا بریم(آخه یک بار در روزهای گذشته بردیمت دریا و از اونجا که شما دیگه مرد شدی به همراه بابا افشین رفتی تو طرح سالم سازی قسمت مردونه و شنا کردی-به گفته بابا افشین اصلا هم نمیترسیدی-).
صبح روز یکشنبه بعد از صبحانه زدیم به جاده اما من تو جاده حالم بد شد و دیگه نشد شمارو ببریم دریا .حال خراب من تا شب طول کشید و با آنکه بیمارستانم رفتیم و سرم زده بودم بازم حالم خوب نشده بود و شما خیلی آقایی کردی انگار که میدونستی مامان حالش بده .با من کاری نداشتی.و شب که بهتر شده بودم از جام بلند شدم با یک خوشحالی اومدی به سمتم که مامانم همون موقع این دعا رو کرد(خدایا هیچ بچه ای و بی مادر نکن.منم تو دلم گفتم آمین)
فردا صبحش حالم خیلی بهتر شده بود اینم عکسای شما در بابل:
خونه دختر عمه (مامان صدرا)
اینم خود صدرای شیرین زبون و دوست داشتنی(شما همش میخواستی گازش بگیری و اونم از کنارت رد که میشد میگفت تسیدم)
لب دریای بابلسر( خوشحالی اومدی دریا)
اینجا نشسته بودی داشتی ماسه بازی میکردی که یک لحظه ازت غافل شدم چهار دست وپا رفتی تو آب(انقدر ترسیدم که نگووووو)
خونه عمه جون:
در حال نگاه کردن به مورچه ها هستید
تلاش برای بالا رفتن از پله ها
حس طبیعت
در راه برگشت و آرتین در حال استراحت
اینم از سفر چند روزه ما دست بابا افشین و بابایی و مامانی درد نکنه خیلی زحمت کشیدن ،قسمت خوب این سفر بودن خاله سمیه و دایی محمد حسین همراهمون بود که کلی با شما بازی میکردن و به شما خیلی خوش میگذشت یه بوووووووووووووس برای همشون.
پایان