چند روز گذشته
عزیزترینم چند وقتی که به دلیل مشغله زیاد نتونستم برات بنویسم و از این بابت از تو معذرت می خوام..روزهای آخر سال 91 پر از اتفاقات خوب تو زندگیمون بود مامان جون و باباجون و عمه مریم به سفر حج رفتن (9.اسفند) ...پسر خاله رهام هم دقیقا یک روز قبل از اینکه مامانی و بابایی برن مکه بدنیا اومد (28.اسفند ماه ساعت6:15 بعد از ظهر)..مامانی و بابایی هم رفتن مکه و عید قراره اونجا باشن...
سال تحویل خونه مامان جون اینا بودیم و کلی با کارات و خنده هات به همه انرژی مثبت دادی...دیگه کم کم عکس گرفتن از شما یه امر غیر ممکن شده تا دوربین و میبینی می خوای بگیریش و در صورتی که دوربین و بهت ندم اخم میکنی و دستات و مشت میکنی و با حالت اعتراض گریه میکنی(البته ادای گریه رو در می آری)... روزهای اول سال جدید به دید و بازدید سپری شد و از اونجا که یه نینی جدید به جمعمون اضافه شده بیشتر خونه مامانی هستیم و رفتار شما با پسر خاله جونت یه جورایی آدمو به وجد می آره،اگه آقا رهام گریه کنه شما داد میزنی و اعتراض میکنی،یه روز تورو گذاشتیم کنار رهام و دست کوچولوتو میبردی کنار پاهاش ولی قبل از لمس کردن اونا خودت دستتو میکشیدی کنار و به من نگاه میکردی فکر کنم می خواستی اجازه بگیری...تو واسه چند روز بیمارستان بستری شدی و همین موضوع باعث شد کلی ضعیف بشی ،دیدن تو در اون وضعیت واسه من و بابا افشین خیلی سخت بود ،تو بیمارستان به دلیل تب بالایی که داشتی نمیتونستم بغلت کنم مجبور بودم فقط بشینم کنار تختت و باهات حرف بزنم عزیزم روزهای سختی رو گذروندیم خدارو هزار مرتبه شکر که الآن حالت خوبه و سلامتی...پسر گلم بعضی وقتا اتفاقاتی تو زندگی آدم میافته که شاید واسه ما تلخ باشه ولی به صلاح ماست و ما حکمت اون اتفاق و نمیدونیم بستری شدن تو پسر خاله در یک زمان در بیمارستان هم از اون اتفاقا بود که یه خطر بزرگ و از سر گذروندیم خدارو شکر ...(اون شب که بیمارستان بستری شدی پسر خاله جونت هم به دلیل زردی بیمارستان بستری شد و عمو ایمان و دایی محمد حسین خونه مامانی بودن که خونه یکی از همسایه ها آتیش میگیره و خونه مامان جون پر دود میشه به گفته عمو ایمان نفس کشیدن تو اون شرایط خیلی سخت بود و اگر شماها تو خونه بودین نمیدونم چه اتفاقی واسه شما میافتاد) خوشحالم که همه ما سلامتیم...