آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آناهیدآناهید، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

لحظه هاي ناب كودكي

دو ماهگی

عزیز مادر از اینکه تورا دارم خدارا هزار بار شکر میکنم .در این دو ماه شبهای زیادی را بیدار ماندم و بغلت میکردم و آروم در گوشت لالایی میخواندم .از بوسیدن دستهایت سیر نمیشوم تو را بقدر جانم دوست دارم وقتی در بغلم خوابی دوست دارم لحظات و ثانیه ها با یستند و همچنان تو در آغوشم بخوابی دوستت دارم عزیزم.تو به زندگیم رنگو بوی تازه ای داده ای با تمام وجود دوستت دارم.   ادامه ...   وزن: 6100 قد : 59 دور سر:40 این روزها اصلا صبح و شبم معلوم نیست . آخه دائم بیدارم . آرتین جوجو معمولا روزها می خوابه و شبها بیداره و دوست داره منم کنارش بیدار بشینم.ولی با تمام این شب بیداریها بازهم دوستت دارم ...
29 مرداد 1391

خبر خوش

دیروز خاله مائده گفت به زودی یه نی نی جدید به جمعمون اضافه میشه... وای که چقدر خوشحال شدم ایشالا صحیح و سلامت بدنیا بیاد   ...
19 مرداد 1391

1ماهگی

پسرم... تو در خوابي و من مقابل چشمان كوچك و بسته تو نشسته ام و همانند عاشقي،‌ديوانه وار به كوچكترين عشق زندگي ام مي نگرم. چه زود ولي چه سخت گذشت پسرم... اكنون يك ماه از حضورت در كانون دو نفره خانواده مان مي گذرد، يك ماه است كه طعم شيرين در آغوش كشيدن تو را چشيده ام و يك ماه است كه معني مادر شدن را فهميده ام. امروز آرزوهايم به آرزوهاي تو  گره خورده، نگاه خواب آلود تو بهترين هديه اي است كه از كردگار گرفته ام. آرتین یک ماهگیت مبارک وزن : 4200 قد :57 دور سر: 39 اولین باری که بردمت حمام: یکم ترسیدم تورو ببرم حمام ولی از آنجا که تو خیلی پسر ساکتی هستی و حمام رفتن و دوست داری به مامانت این شجاعت و دا...
20 تير 1391

گریه نکن بابات میآد

  دست کوچولو پا کوچولو گریه نکن بابات میاد تا خونه ی همسایه ها صدای گریه هات میاد گشنه شدی شیرت بدم تشنه شدی آبت بدم خوابت میاد بگو لا لا، تا من کمی تابت بدم تق و تق و تق این باباشه صداش میاد گریه نکن تا بشنوی صدای کفش پاش میاد         ...
20 تير 1391

اتاق آرتین

تخت و کمد اتاقتو بابا افشین چید چون من خونه مامانی بودم اون خودش جای تخت و کمدو انتخاب کرد وسایل داخل کمدها را هم خاله مائده زحمت کشید و استیکرها را با کمک خاله مائده و مامانی چسباندیم دست همشون درد نکنه....... ...
18 تير 1391

شرح بیمارستان

روز 18خرداد صبح ساعت 6 با بابایی رفتم بیمارستان .. مامان و بابای خودم همراه خاله مائده هم اومده بودن ..وارد بیمارستان که شدیم یک راست رفتیم طبقه 4 و وارد اتاق مخصوصی شدم که در آنجا برای زایمان  آماده می شدند خانم های دیگری نیز آمده بودند من با مامانم و بابایی افشین خداحافظی کردم و لباسای مخصوص اتاق عملو پوشیدم و منتظر شدم ... بلاخره اسم من را صدا کردن و سوار ویلچر شدم و به همراه خانم پرستار از چند راهرو گذشتیم درب ها یکی پس از دیگری بازو بسته میشدند و من به اتاق عمل نزدیکتر میشدم در آن دقیقه ها حس آرامش عجیبی داشتم انقدر آروم بودم که برای خودم هم تعجب آور بود..برای چند لحظه در راهرویی تنها ماندم و به پرستارها نگاه میکردم که هر یک م...
4 تير 1391