آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
آناهیدآناهید، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

لحظه هاي ناب كودكي

شرح بیمارستان

1391/4/4 0:03
542 بازدید
اشتراک گذاری
شکلکهای جالب و متنوع آروین

روز 18خرداد صبح ساعت 6 با بابایی رفتم بیمارستان .. مامان و بابای خودم همراه خاله مائده هم اومده بودن ..وارد بیمارستان که شدیم یک راست رفتیم طبقه 4 و وارد اتاق مخصوصی شدم که در آنجا برای زایمان  آماده می شدند خانم های دیگری نیز آمده بودند من با مامانم و بابایی افشین خداحافظی کردم و لباسای مخصوص اتاق عملو پوشیدم و منتظر شدم ... بلاخره اسم من را صدا کردن و سوار ویلچر شدم و به همراه خانم پرستار از چند راهرو گذشتیم درب ها یکی پس از دیگری بازو بسته میشدند و من به اتاق عمل نزدیکتر میشدم در آن دقیقه ها حس آرامش عجیبی داشتم انقدر آروم بودم که برای خودم هم تعجب آور بود..برای چند لحظه در راهرویی تنها ماندم و به پرستارها نگاه میکردم که هر یک مشغول انجام کاری بودن که خانم پیری از انتهای راهرو آمد و با مهربانی و لبخند از من خواست دهنم را باز کنم که انتهای حلقم را ببیند (برای بیهوشی کامل) در اتاق عمل فهمیدم آن خانم دکتر بیهوشی من است. بلاخره پرستار من را برد داخل اتاق عمل و روی تخت دراز کشیدم هر کس من را میدید از من میخواست برایش دعا کنم ( میگن دعای مادری که داره بچه بدنیا میآره میگیره) من هم هر کی و که یادم بود و دعا کردم ...با تزریق سرم و کشیدن چند نفس عمیق من بیهوش شدم....و شما در ساعت8.15 دقیقه بدنیا آمدی

 موقعیکه چشمامو باز کردم دیدم روی یه تخت دراز کشیدم و هیچکس دور و برم نیست .. بی حال بودم خیلی سعی میکردم چشم هایم را باز نگه دارم ولی بیفایده بود ...بعد از چند دقیقه خانم پرستارفرشته کوچولوی منو برایم آورد گریم گرفته بود ماه های زیادی را منتظر این لحظه بودم و خدارو شکر کردم که بعد از آن همه استرس و نگرانی کوچولوی من صحیح و سالمه ...آرتین پسر گلم تو باچشمهای درشت و سیاهت منو نگاه میکردی...وصف حسی که در آن لحظه داشتم برایم امکان پذیر نیست ولی بدون شک یکی از بهترین لحظات عمرم را تجربه  کردم ..  با کمک خانم پرستار بهت شیر دادم و وقتی خانم پرستار میخواست به بخش کودکان ببردت شروع به خوردن شستت کردی عزیز دلم هنوز گرسنت بود... منو به سمت اتاق خودم بردن وقتی در سالن باز شد مامانی و بابا افشین پشت در بودن و بابایی عکس شما رو که موقع بیرون اومدن از اتاق عمل  ازت گرفته بود رو نشونم داد وای که چقدر دلم میخواست بغلت کنم...

لحظاتی بعد از اومدن تو اتاق ، نی نی کوچمولومو آوردن .. وزنت موقع تولد 3060 بود و قدت 52 (عزیزترینم برای خودت بلند قد بودی)و دور سرت  35.5 دور سینه 33.5بود .. خیلی کوچمولو و ریز بود .. رنگت قرمز قرمز بود و سرکوچولوت پر مو  ... خیلی لحظه قشنگی بود .. بابایی و دایی محمد حسین ساعت ملاقات اومدن بعدش خاله مائده و عمو ایمان و مامان جون و عمه مریم و فریبا، عمو امیر و آرسام و سمانه جونم آمدن دیدنت از همشون تشکر میکنم .. من تمام مدت میخواستم زودتر از جام بلند شم آخه تو ماه های گذشته به اندازه کافی خوابیده بودم خلاصه ساعت 6  به همراه دوتا پرستار از تخت آمدم پایین و کمی راه رفتم ..شب که شد با مامانم تنها شدیم .. تو شیر دادن به آرتین کوچولو مشکل داشتم و تمام شب آقا آرتین شیر خورد و اولین شب بیداری من شروع شد .. خلاصه اون شب هم با تمام سختی هاش تموم شد و فردا نزدیکای ظهر بود که خانم دکتر بهرمند آمد و پپسرمونو چک کرد و گفت باید یک شب اینجا بمونه پسر کوچولوی ما زردی داشت انگار آب یخ ریخته باشن روم خیلی ناراحت شدم.. اون روز تمام بچه ها مرخص نشدن و همه زردی داشتن و یا مشکوک به زردی بودن ولی مادر پدرها(از جمله من و بابا افشین) رفتن امضا دادن با مسئولیت خودشون بچه ها را بردن خونه ..

شنبه صبح من و تو بابا افشین رفتیم بیمارستان آتیه برای تست زردی ،عدد12.3 تو آزمایش نشون میداد با پزشکت که صحبت کردیم گفت از آنجا که گروه خون من و شما یکی نیست احتمال بالا رفتن زردی هست و یک شب بستری بشی بهتره خلاصه خواستیم همونجا بستریت کنیم ولی بخش کودکان جا نداشتن و مجبور شدیم بریم بیمارستان لاله ...پسرم ،عزیزتر از جانم تو را اونجا بستری کردیم و من هم پیشت ماندم .. وقتی تو را  تو دستگاه گذاشتن چشماتو بسته بودن و همش اون زیر خوابیده بودی و فقط واسه شیر خوردن بیرون می اومدی .. لحظات خیلی سختی واسم بود .. دلم نمی اومد اون طوری زیر دستگاه ببینمت .. یک شب طولانی و سخت و تو بیمارستان گذراندم خیلی غصه خوردم .. هنوزم وقتی یاد اون شب می افتم بدنم می لرزه...

بند نافت آفا آرتین؛ روز چهارم وقتی از بیمارستان مرخص می شدیم افتاد .. 25 روزت که شد پیش دکتر نوربخش ختنت کردیم و حلقش چهار روز بعد از ختنه افتاد(29روزگی) .. کم کم پسمر گلمون داشتی جون می گرفت ...البته تا چهل روزگی زردی و داشتی....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان كيان
18 دی 92 11:27
مامان زينب جون من تازه اين مطلبتو ديدم خيلي دوست داشتم چون براي من هم ياداور زيباترين لحظات زندگيم بود. براي خانواده نازنينتون عمر با عزت سلامتي و شادي بي انتها آرزو ميكنم.
زینب (مادر آرتین)
پاسخ
ممنون دوست خوب عزیزم