روز 18خرداد صبح ساعت 6 با بابایی رفتم بیمارستان .. مامان و بابای خودم همراه خاله مائده هم اومده بودن ..وارد بیمارستان که شدیم یک راست رفتیم طبقه 4 و وارد اتاق مخصوصی شدم که در آنجا برای زایمان آماده می شدند خانم های دیگری نیز آمده بودند من با مامانم و بابایی افشین خداحافظی کردم و لباسای مخصوص اتاق عملو پوشیدم و منتظر شدم ... بلاخره اسم من را صدا کردن و سوار ویلچر شدم و به همراه خانم پرستار از چند راهرو گذشتیم درب ها یکی پس از دیگری بازو بسته میشدند و من به اتاق عمل نزدیکتر میشدم در آن دقیقه ها حس آرامش عجیبی داشتم انقدر آروم بودم که برای خودم هم تعجب آور بود..برای چند لحظه در راهرویی تنها ماندم و به پرستارها نگاه میکردم که هر یک م...