آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
آناهیدآناهید، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

لحظه هاي ناب كودكي

پسرم مرد شدي

1393/6/30 9:11
1,155 بازدید
اشتراک گذاری

همه لحظات بودن تو رو حتی از اولین روزی که حس کردم اومدی هیچ وقت فراموش نمی کنم

خدایا من از شکر این نعمتی که به من دادی عاجزم

اینقدر این لحظه ها رو دوست داشتم و بهشون وابسته بودم كه برام خيلي سخت بود (واقعاً سخت )كه بتونم كنار بيام با خودم كه شروع كنم براي از شير گرفتنت و هر باری که یادم می اومد که دیگه دو ساله شدی غمگين ميشدم و دست و دلم به گرفتن شیر از تو نميرفت می نویسم تا بعدها بدونی و بخونی که چقدر شیر مادر رو دوست داشتی و من  چطوری اون رو از تو گرفتم.

 

خيلي تحقيق كردم و به اين نتيجه رسيدم كه از شير گرفتن شما رو به صورت كاملاً تدريجي انجام بدم تا كمترين تاثير و روت بذاره و همين شد كه از چهار ماه قبل اول شير روز و كم كردم(تو اين جند ماه از روزي 7بار رسيديم به فقط يكبار اون هم موقع خواب ظهر .البته بعضي روزها آنقدر خسته ميشدي كه به شير ظهر هم نميرسيد و قبل از اينكه شيرت بدم ميخوابيدي) تا نزديك به روز موعود رسيديم و دلم ميخواست تو يكي از روزهاي خوب خدا ازت شيرو بگيرم و ميدونستم نياز دارم آروم بشم و بنابر اين به همراه بابا افشين رفتيم امام زاده صالح.اين دفعه اومدنمون فرق ميكرد و حال عجيبي داشتم.)

هفته آخر براي شير روز هم باهات صحبت كردم وقتي از خواب پا ميشدي و شير ميخواستي بهت ميگفتم مامان ببين روز شده خورشيد خانم اومده سلام ميكنه بهمون و پرده اتاق ميزدم كنار و شما ميدي روزه و ميگفتم مامان تو روز شير نميتونم بهت بدم اوايل بهانه ميگرفتي كه ميتوني بدي و منم بغلت ميكردم و با بازي و سرگرم كردنت حواست و پرت ميكردم

تا روز جمعه 21/شهريور دوسال ودو ماه و سه روزگي آب انارهارو و تو ظرف ريختم و يكسري خوراكي و به همراه بابا افشين بعد از ظهر رفتيم زيارت و يكم وقت ميخواستم كه تنها باشم و بابا افشين لطف كرد و شمارو نگه داشت و منم زيارت كردم آقارو دعاي توسل و يس خوندم و يس فوت كردم به آب انارها اذان مغرب گفتن نمازم هم خوندم و و كلي آروم شدم وقتي اومدي پيشم گفتم ميخوايم با مي مي خداحافظي كنيم و به شما شير دادم (میخواستم آخرین می می در حرم باشه ) و چندتا از آيه هاي آخر يس و خوندم بعد آب انارهارو كه خيلي هم خنك بود دادم خوردي و از خدا خواستم که این مرحله رو برات آسون کنه

يكم بازي كردي و نماز خوندي و باهم رفتيم تو حياط داشتن فرشهاي نماز جماعت و جمع ميكردن تو لوله كردن فرش ها كمك كري و چندتايي بچه از روي فرشها ميپريدن و صداي خندشون تمام حياط پر شده بود و شماهم شرو به بازي با اونها كردي و براي برگشت از مسير بازار تجريش اومديم و مغازه هارو باهم ديديم و بابا افشين براي بستني خريد و براي اينكه ماشين و از پاركينگ بياره روي سكو نشستيم و چند نفري اومدن ار كنارمون با بستني رد شدن همين باعث شد شروع كني بلند هر كي از كنارمون رد ميشد ميگفتي اين داره (اگر بستني داشت) و اگر نداشت ميگفتي اين نداره

اون شب تو ماشين خوابيد و تا برسيم خونه ساعت نه شده بود و شما تا 10.30 خواب بودي(من خيلي دلم ميخواست نخوابي تا شب راحت بخواي)

شب براي خواب وقتي مي مي خواستي گفتم مامان مي مي تلخ شده (من از زردچوبه استفاده كرده بودم)بوي تند زردچوبه و رنگش باعث شد من و يه نگاه عميق بكني وبهت گفتم وقتي بزرگ ميشيم و مرد ميشيم مي مي مامان تلخ ميشه و بچه هارو برات مثال زدم گفتم آرسام مي مي مامانش و نميخوره .پانته آ مي مي مامش و نميخوره.صدرا مي مي مامانش و نميخوره به جاش شير گاو ميخورن ....

مي مي مامان هم تلخ شده آخه شما بزرگ شدي قدت بلند شده (قبلا اگر چيزي از روي كابينت بر ميداشتي ميگفتم ماشالله ديگه دار ي براي خودت مرد ميشي ها ) كارهارو ميتوني تنهايي انجام بدي و ... گفتم ميخواي برات شير بيارم بخوري و گفتي نه و رفتي پيش بابا افشين

اون شب و بابا افشين خوابوندتت و از اونجا كه خيلي وقت پيش پي برده بودم كنار بابا افشين بخوابي تا صبح بيدار نميشي پدر و پسر روي تخت مام خوابيدين و من رفتم يه اتاق ديگه

گريه نكردي اصلا بهانه هم نگرفتي يس ها اثر كرده بود و آروم بودي

شنبه شب برات يه كيك گرفتيم و يه جشن كوچولو  به باباجون و مادر جون ميگفتيم پسرمون بزرگ شده وديگه شير مامان نميخوره و به جاش شير گاو ميخوره و موقع خوردن كيك ازم شير پاستوريزه خواستي و منم بهت يه ليوان بزرگ شير دادم  

تا يك هفته ميامدي و بهم ميگفتي مي مي تلخ نشده ببينم و منم نشونت ميدادم وبعد ميگفتي صدرا نميخوره آرسام نميخوره پانته آ نميخره و انگار ميخواستي اين مطلب براي خودت هضم كني  و البته شبها بيدار ميشدي و بهانه ميگرفتي و تو هفته گذشته من يا بغلت كردم و راهت بردم ياروي پاهام گذاشتمت و خوابوندمت ميرفتي دنبال بازيت

خلاصه به لطف خدا خیلی سخت نبود و نرم و آروم قضیه فیصله یافت ...

پ.ن :

اون انار و خوندن سوره یس و اینها رو فلسفه اش رو نمیدونم (مثل خیلی چیزهای دیگه ) ولی شاید علاوه بر تاثیرات مستقیمی که نمیدونم , تاثیر اصلیش بر مادر باشه که مقدمات آماده اش میکنه برای جدا سازی

خــــــــــدای میزبان...میزبانِ بی نظیر...بی نظیرِ رئوف...این ماه...از آن دیار آسمانی ات...فرشته ای را مهمانِ دلِ آنها که منتظر ورودش هستند، کن...که بد دردی است انتظار برای مادر شدن...

خدایا...بچشان به تمــــــــام زنان عالم..طعمِ این عاشقانه را....

پسندها (7)

نظرات (7)

مامان كيان
6 مهر 93 14:33
آمین مطمئنم آرامش و آمادگی خودت باعث شده راحت تر قبول کنه. خیلی سخته بیشتر از آرتین نازنین برای خودت ولی به لطف همون یس ها یه روزی این تجربه شیرین شیردادن هم تبدیل میشه به یه خاطره دوست داشتنی از روزهای بی آلایش کودکی.
زینب (مادر آرتین)
پاسخ
بله تجربه بسیار بسیار شیرینی بود و خدا به من و آرتین خیلی لطف کرد که هم شروع و هم پایان این حس باآرامش بود خدا را واقعا برای تک تک لحظه هاش شاکرم
نیکو مامان محمد امیر
11 مهر 93 19:55
تولدت مبارک آرتین جونی
زینب (مادر آرتین)
پاسخ
ممنون عزیزم
محمدرهام ومامان سمانه
13 مهر 93 12:27
نشانم ده صراط روشنم را / خودم را، باورم را، بودنم را خداوندا من از نسل خلیلم / به قربانگاه می آرم «منم» را قربان، عید سر سپردگی و بندگی مبارک
زینب (مادر آرتین)
پاسخ
عید شماهم مبارک
محمدرهام ومامان سمانه
13 مهر 93 12:29
به به مبارکه عزیزم خداحافظ شیرخوارگی برای دعای آخر متن وبسیار زیبا الهی آمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییینننننننننننننننننننننننن
فهیمه مامان فاطمه
14 مهر 93 23:19
ان شالله تو همه ی مراحل زندگیتون موفق باشید عزیزم
زینب (مادر آرتین)
پاسخ
ممنون عزیزم
مامان آروین(مهناز )
15 مهر 93 11:55
چقدر احساستون رو قشنگ بیان کردین تولدت مبارک آرتین جونم
مامان سونیا
16 مهر 93 10:58
این خنده هایی که طعم عسل می دهند و قلب آسمان را آب می کنند ، ای کاش همیشه در چهره هایتان باقی بمانند ! روز کودک مبارک . . .