یک تجربه.یک خاطره
هر کسی می تواند دانه های یک سیب را بشمارد
اما
تنها خداوند میتوانه سیب های یک دانه را بشمارد . . .
من این بازی و از ساز نارنجی گرفتم و برام تجربه ای همراه داشت
برای شروع کار به وسایل زیر نیاز داریم:
سفره(هرنوعی میتونه باشه من از یکبار مصرف که قبلاً استفاده شده بود و تمیزش کردم و استفاده کردم.چشب.کاغذ رنگی در رنگهای مختلف)
کاغذ رنگی هارو در ابعاد 18*18 میبریم و با چسب میچسبونیم روی سفره.نتیجه کار اینطوری میشه(آرتین با دیدن سفره رنگین کمان)
خاله سمیه آرتین براش یک سری شابلون خریده بود(حیوانات و میوه ها) و بدون استفاده یه گوشه ای گذاشته بودم و از اونها تو این بازی استفاده کردم(میتونید هر چیز رنگی و استفاده کنید و مثل مداد رنگی ها یا اگر بچه بزرگتر بود که خودش میتونه بره چیزهای رنگی دوروبرش و برداره و بیاره بذاره تو جاهای مختلف)
دیدم داره هر شابلون و هر جا دوست داره میذاره و خواستم به بازیش هدف بدم گفتم مامان اسب و پیدا کن بده مامان و وقتی داد بهم گذاشتم روی رنگ آبی و گفتم مامان هر کدوم و بذار روی رنگ خودش و شروع کردم من دونه دونه اسم شابلون هارو میگفتم و آرتین میگشت پیدا میکرد و میذاشت روی رنگ خودش بعد از سه چهاربار انجام اینکار دوباره شروع کرد هر کدوم و گذاشت یه جای مختلف ویک آن به خودم اومدم که حالا اونطور که من میخوام بازی نکنه چی میشه .اون باید از بازی که میکنه لذت ببره نه من...
و اینچنین شد که تصمیم گرفتم دیگه تو بازی آقا دخالت نکنم و بذارم خودش هر طور که دوست داره بازی کنه.
این فقط یک تجربه بود.
یه خاطره از بودن با آرتین در خیابان:
صبح به همراه آرتین با مترو رفتیم مهمونی(با مترو و اتوبوس رفتن . دوست دارم هر دفعه یه تجربه جدیده)
ما کلاً تو خیابون خیلی به همه جا نگاه میکنیم و آرتین اجازه داره به چیزهای مختلف دست بزنه آرتین که ساختمون بلند میبینه میگه اووووو اَه بعد دستشو تا اونجا که میتونه میاره بالا.
عاشق نقاشی های روی دیواره و و با رد شدن از کنارشون تند شروع میکینم به نام برن چیزهایی که بلده و داستان تعریف میکنم از نقاشی ها و ...اینطوری اصلاً نمیفهمیم که چقدر راه اومدیم و مسیر برامون کوتاه میشه
امروزم یه مسیری و باید پیاده میرفتیم و آرتین میخواست بغلش کنم .(به دلیل درد دستم سعی میکنم آرتین و مسافت طولانی بغل نکنم)خدارو شکر روی دیوار یه بخشیش عکس درخت و گل و بوته و .. بود به آرتین میگم آرتین گلهارو ببین چقدر قشنگن. دیدم رفت دماغشو چسبونده به دیوار و داره بو میکنه و منم این کارو کردم و کوها و درخت های نقاشی و لمس میکردیم و کلی مخندیدیم .یه قسمت از راه هم برگ از روی زمین جمع کریدم (همیشه کیف من پر برگ و سنگ و چوب .دم خونمون یکم سنگ ریز هست و آرتین در خونه رو که باز میکنیم با دقت یه سنگ بر میداره و تا آخر مسیر هم دستش نگه میداره و آخر که رسیدیم میده من بذارم تو کیفم) مردم هم به ما چپ چپ نگاه میکردن