خاطرات آرتین و رهام
پسر عزیزم،از اونجا که شما خیلی رهام جونو دوست داری و تقریباًهفته ای دوبار میبینیش تصمیم گرفتم یکم از خاطرات شما بگم برات تا یادگاری بمونه
اوایل که رهام بدنیا اومده بود بهش دست نمیزدی و فقط میرفتی کنارش و نگاهش میکردی و کم کم با بزرگ شدن رهام شجاعت شما هم بیشتر شد و از روی کنجکاوی میرفتی سمتش و دست و پاهاش و میگرفتی و یکم فشار میدادی و بعضی وقت ها هم اگه ازت غافل میشدیم میرفتی سمتش تا گازش بگیری خدارو شکر تا به حال موفق نشدی
جدیداً هم انقدر عشقت بهش زیاد شده که وقتی میبینیش گل از گلت میشکفه و شروع میکنی به آقا رهام میخندی و با صدای بلند ابراز احساست میکنی
حدود دوماه پیش بود یه روز من رهام و بغل کرده بودم (خدارو شکر روی این موضوع که من رهام و بغل بگیرم حساس نیستی )و شما داشتی با خاله مائده بازی میکردی که یک مرتبه اومدی پیش من و دستات و باز کردی و من هم فکر کردم میخوای بغلت کنم ولی با کمال تعجب دیدم منظورت اینکه رهام و بدم بغل تو و نشوندمت کنارم و شما رهام و با کمک من بغل کردی و چشمهات از شوق برق میزد و تا شب چند بار دیگه هم این تقاضارو کردی و ماهم هر بار رهام کوچولو رو میدادیم دستت و تو ذوق میکردی..
آقا رهام برای اولین بار میخواست فرنی بخوره و شما هم یه قاشق گرفتی و میخواستی به رهام غذا بدی(البته قاشق تو دهنش نمیکردی بلکه هدف قاشق چشم و لب و دماغ آقا رهام بود)