آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
آناهیدآناهید، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

لحظه هاي ناب كودكي

آرتین کوچولو راه افتاد

آرتین کوچولو راه افتاده یه عالمه جلو میره خنده داره راه رفتنش چون که تلو تلو میره سعی میکنه راه رفتنو بلدبشه تند تر بره دوست داره مثل مامانش هی این ور و اون ور بره پاهاش کمی درد میگیره از روز زانو تامیشه آروم می افته رو زمین میخنده و زود پامیشه مامان اون خوشش میاد کف میزنه برای اون میخواد یه جفت کفش بخره برای هردوپای اون پسرم دنیای جدیدت مبارک .آرتینم دیگه کم کم داری واسه خودت مردی میشی و استقلالت هر روز و هر روز بیشتر میشه. تو راه رفتن کم کم داری استاد میشی ،البته بعضی وقتا جند قدم بر میداری و میخوری زمین ولی ماشال...
24 تير 1392

13ماهگی

تو مثل ِ بهانه اي   تو مثل ِ بهاري   تو مثل ِ تمام ِ هر چه تا به حال داشتم نيستي                                                         جدايي از تمام ِ آنچه منظور ِ من است...   تو بهترين حسّي...   آبی -پسرانه   با تمام ِ دلبري ... با تمام ِ قصه هاي دلبرانه   كه پيش ترها   مادرم براي كودكي هايم تعريف ميكرد...                    ...
18 تير 1392

تولدت مبارک.....

کودکم: خواستم مهربانی را یادت دهم، تا این دنیای سرد ویخ زده را آنچنان  گرم کنی که گلهای شادی همه جا برویند؛ اما توخود مهربان بودی وبه من دوباره آموختیَش. وقتی که زانوی غم بغل گرفتم و چهره ی تو نا آرام شد... وقتی که سردرگریبان بردم و تو با دستهای کوچکت نوازشم کردی ... وقتی که ازدرد آه کشیدم وسراسیمه به سویم شتافتی و تا لبخند را برلبانم ندیدی،  مهرت را دریغ نکردی. حال اگر روزی از من خواستی که مهربانی را برایت نقاشی کنم...   زیباترینم: صورت تو را خواهم کشید. تو که به من آموختی مهربانی آموختنی نیست،  ذاتی است، الهی است. فقط باید فراموشش نکرد. ...
18 خرداد 1392

تولد 1 سالگی

  امشب چه نازدانه گلی در چمن رسید، گوئی بساط عیش مداوم به من رسید،  نور ستاره ای در شب تولدش   انگار که فرشته ای از ازل رسید   امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی تمام دقایق مانده از عمرم به همراه زیبا ترین بوسه های عاشقانه هدیه ای برای روز تولد تو نمی دونم می تونم حس الانمو برات توصیف کنم یا نه.  یه حس عجیبی دارم همش میترسم نباشم و بالندگیتو نبینم. لحظاتی با تو دارم که دلم نمی خواد با هیچ کس تقسیمش کنم ، دلم می خواد این ...
18 خرداد 1392

آرتین در 11ماهگی...

آقا آرتین چند وقتی یاد گرفته وقتی رو زمین دراز کشیده از جاش بلند میشه و میشینه منم که میبینه دستاشو از هم باز میکنه یعنی بغلم کن… با پاهاش اجسام بلند میکنه ماشاالله دست وپاهای قوی داره و هرچی بخواد اگه را دستش باشه با دستاش و اگه نباشه با پاهاش بلند میکنه،البته دیگه با دستاش اسباب بازیهاش و تمیگیره، بازی جدیدیدش اینه که با پاهاش روشون بایسته یا راه بره .. عاشق اتاق عمه مریم و وقتی میریم خونه باباجونش حتما حتما باید بره تو اتاق و روبروی کمدِ کتابای عمش نگهش داریم تا خودش اسباب بازس انتخواب کنه(در اینجا وسایل عمه به عنوان اسباب بازی استفاده میشه)  هرجایی باشه چراغ رو می شناسه و وقتی میگم آرتین نور کو سرش و بالا میکنه و...
22 ارديبهشت 1392

11ماهگی..

  عشقم ،وارد 11 ماهگی شدی و در آستانه یکسالگی . مرد کوچک خوشمزه خیلی دووووووووووووستت داااااااااااااارم عسیسم. قربون صدای قهقهه ات بشم که دنیا رو بهم میده...  قربون صدای کف پاهات بشم که وقتی دستت رو میگیرم تند و تند می خوای راه بری   وجودمو  به هیجان میاره ...  قربون اون جیغهای تیزت بشم وقتی که قایم میشی میام پیدات میکنم ...  قربون دستهای کوچولوت بشم که وقتی تو بغلمی روی صورتم میکشی و مثلا نازیم میکنی... خدااااااااااااایا شکرت که ما، آرتین رو داریم   قند عسل 11 ماهگیت مبارک قد:76.5 وزن:9400 دورسر:48   ...
18 ارديبهشت 1392

آین روزها...

امید زندگیم ! مامانی ! دوست دارم دوست دارم دوست دارم! نه چون خیلی باهوشی نه چون خیلی خوشگلی نه چون خیلی خونگرم و اجتماعی هستی فقط بخاطر وجود نازنین خودت بخاطر اینکه حس مادری رو بهم هدیه دادی بخاطر اینکه منو به عنوان مامان انتخاب کردی دوست دارم گل نازم... پسرنازم دلم می خواد لحظه لحظه کاراتو بنویسم تا برات ثبت بشه. دیروز برج هوشت و خودت تنهایی دونه دونه دایره ها رو از تو استوانه در آوردی (من یک بار انجام دادم و تو هم خیلی زود یاد گرفتی)...نمیدونم زیر فرش چی دیدی که با کلی تلاش فرش و بالا میزنی و زیرشو نگاه میکنی و خیلی به انجام این کار پافشاری میکنی...هر جا سیم باشه حتما باید بزاری تو دهنت فرقی نمیکنه سیم تلوزیون باشه یا آیفون یا ...
8 ارديبهشت 1392

آرتین این روزها...

گوگولی مامان دیروز بردمت واسه چکاب ماهیانه ،مطب دکتر و گذاشته بودی رو سرت همش می خواستی بچه ها رو بگیری و باهاشون بازی کنی ...یه پسر کوچولوی ناز بود (حدودا پنج ماهه)که گریه میکرد وقتی تو رو میدید بهش میخندیدی و اونم بهت میخندید کلی باهاش با زبون خودت حرف زدی و اونم بهت میخندید... وقتی پیش خانم دکتر بودیم مثل همیشه خوش اخلاق و خنده رو بودی و هی می خواستی گوشی خانم دکتر بگیری خلاصه چون خیلی وزن کم کردی قراره وعده های غذایی تو بیشتر کنم و غذاتم یکم چرب تر... وزن:9100 قد:75 دور سر:46 جیگره مامان وقتی صبح از خواب پا میشی و  بهت سلام میکنم چشماتو بهم فشار میدی و میخندی(موش میشی) و با این کارت مامان و دیونه خودت م...
21 فروردين 1392

9 ماهگی..

به خدا...بهشت همین جاست...  همین خونه ای که عطر نفس های تو،گوشه به گوشه اش پراکنده شده... همین خونه ای که صدای خندیدنت و حس قشنگ بودنت رنگ زندگی داده به در و دیوارش...  تو  خوابی و من کنار  تختت  سجده  شکر  به جا  میارم و به  پهنای صورتم اشک می ریزم و     به وسعت مادر بودنم خدا رو شکر میکنم که تو هستی ... نفس میکشی...میخندی...زندگی می کنی خدایا شکرت.....بخاطر همه ی نعمت های ریز ودرشتت.......!   ماهگیت مبارک فندقم خصوصیات کلی : شیرینم هر روز با کارات منو بیشتر از پیش شیفته خودت می کنی مثل همیشه خوش خنده ای،معمولا اون لبای ن...
18 اسفند 1391